روزی روزگاری در جنگلی پونی به نام نارجک زندگی میکرد
اما او خیلی کوچک بود ولی با این وجود پدر و مادرشو در سه
سالگی از دست داد و با هیوان خونگیش که یک سگ بزرگ بود
زندگی میکرد ده سال بعد که در جنگل بود دری دید و از اون
در اوبور کرد اما سگش میترسید نارنجک گفت:نترس بیا اینجا
رو ببین اما سگش از اونجا نمیترسید از زاهر نارنجک ترسید
و گیف:نارنجک یک نگاهی به خودت بنداز نارنجک خودشو نگاه
کرد و دید شکل اودم شده اون خیلی ترسی و دید دیگه دری
پشتش نیست اون خیلی ترسید و دید بعضیها بال دارن و
بعضیها یک گردنبند که جادوییه اون خیلی ترسیده بود
رفت تا با کسایی که نه بال دارن نه گردنبند جادویی باشه
نارنجک از یکی از اونها پرسید:ببخشید اینجا کجاست
من چرا این شکلیم ؟یکی از اونها پرسید :مگه از کجا
اومدی ؟ نارنجک گفت:من در یک جنگل در یک جایی به نام
پونی ویل اومدم یک روز داشتم قدم میزدم که یک در دیدم
و رفتم داخلش و اینجا اومدم بعد در قیب شد بعدش که دیدم
اینشکلیم یکی دیگه از اونها گفت:واقعا من که هیچ دری ندیدم
از زمان بچه گیم!!!نارنجک گفت : اما من از یک در اومدم
یکی از اونها گفت:بچهها بیاین بریم تا چند دقیهی دیگه
باید بریم عروسی خواهرم و یکی دیگه راستی اسم تو چیه
نارنجک :اسم من نارنجکهای کاش میتونستم بیام یکی از اون
ها گفت :تو میتونی بیای این عروسی بدون کارت دعبته و همه
میتونن بیان تو هم بیا اون جا خوش میگزره نارنک:ام راستی
اسم تو چیه میشه بدونم اون گفت اسم من ماریا هست
نارنجک : ماریا میتونی با من دوست بشی؟ ماریا :الته متمعنم
دوستهای خوبی برای هم میشیم حالا بیا بریم
...این داستان ادامه دارد
نویسنده:(بشری مصطفوی)